معنی وحشی خو

حل جدول

وحشی خو

ددمنش، درنده

فرهنگ عمید

خو

چوب‌بستی که کارگران ساختمانی بر روی آن ایستاده و کار می‌کردند: بینی آن نقاش و آن رخسار اوی / از بر خو همچو بر گردون، قمر (خسروانی: شاعران بی‌دیوان: ۱۱۶)،
* خو بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] درست کردن چوب‌بست: ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری: لغت‌نامه: خو)،

گیاه خودرو و هرزه‌ای که میان باغچه و کشت‌زار سبز می‌شود: زمانی بدین داس گندم‌درو / بکن پاک پالیزم از خار و خو (اسدی: ۲۶۳)، گر ایدونک رستم بُوَد پیشرو / نماند بر این بوم‌وبر خار و خو (فردوسی: ۳/۲۵۳)،
* خو کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] کندن گیا‌هان هرزه و خودرو از باغچه و کشت‌زار،

سرشت، نهاد، طبیعت، خُلق،
* خو گرفتن (کردن): (مصدر لازم)
انس گرفتن،
عادت کردن،

عربی به فارسی

وحشی

جانور خوی , حیوان صفت , وحشی , بی رحم , شهوانی , سبع , رام نشده , غیر اهلی , وحشی شدن , وحشی کردن

لغت نامه دهخدا

خو

خو. (اِ) خصلت. (بحر الجواهر). سجیه. (منتهی الارب). سرشت. طبیعت. نهاد. طبع. مزاج. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف):
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این خو وطبع را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
بسان پلنگ ژیان بد بخوی
نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی.
فردوسی.
جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید.
سعدی.
- خونریزخو، خون آشام. سفاک. ظالم طبیعت:
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او.
مولوی.
- دیوخوی، دیوسیرت. دیوسرشت. دیوطبیعت. دیونهاد:
از آن پس به گرسیوز دیوخوی
چنین گفت آن شاه آزرم جوی.
فردوسی.
- شاه خوی، بلندطبع. آنکه طبیعت شاهانه دارد. آنکه سرشت ملکانه دارد. آنکه بزرگ طبع است.
- شاهین خو، شاهین طبع. بلندپرواز. برترگیر. برتردان.
- شیرخو، شجاع. باشجاعت. آنکه طبع شیر دارد. دلیر.
- عقاب خو، شاهین طبع. بلندپرواز. برترگیر.
- کبک خو، کبک طبع. کبک سرشت.
- گربه خو،مکار. نمک نشناس. بی حقوق.
- نیک خو، نیک طبیعت. نیک سرشت. نیک مزاج. نیک سیرت:
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همی میرد میان راه او.
مولوی.
|| انس. (یادداشت بخط مؤلف).
- خو گرفتن، انس گرفتن. مأنوس شدن:
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی.
نظامی.
- هم خو، انیس.
- هم خو شدن، انیس شدن.مأنوس شدن: اسب و خر را که پهلوی هم بندند اگر هم بو نشوند هم خو میشوند. (از امثال و حکم دهخدا).
|| طریق. (یادداشت بخط مؤلف):
نماند جاودان طالع به یک خوی
نماند آب دائم در یکی جوی.
نظامی.
|| عادت. (یادداشت بخط مؤلف):
زنان نازک دلند و سست رایند
به هر خو چون برآریشان برآیند.
(ویس و رامین).
و طبع خویش را برآن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است دشوار است بدان رسیدن. (تاریخ بیهقی).
باز کرده ز شوربا خوردن
اندرین چند روزه عادت و خو.
سوزنی.
خو مبر از خورد بیکبارگی
خورده نگهدار به کم خوارگی.
نظامی.
دفع علت کن چو علت خو شود
هر حدیث کهنه پیشت نو شود.
مولوی.
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکوئی کنی.
مولوی.
خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا بروز مرگ از دست.
سعدی.
- امثال:
خویی که با شیر در شود با جان برآید.
- خو کردن، عادت کردن:
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
یکی نامداری از ایران منم
که خوکرده بر جنگ شیران منم.
فردوسی.
من بر آنکه بگوید چنانکه گفته ام و جواب پسندیده بازآرد خو کرده ام. (تاریخ بیهقی).
مکن خو به پر خوردن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت.
اسدی.
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر.
خاقانی.
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجه ٔ بحر عدن نیند.
خاقانی.
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد.
|| خلق. (یادداشت بخط مؤلف):
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود.
فردوسی.
همتی داردعالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خویی نیکو و رائی محکم.
فرخی.
خواهم که بدانم این جانا تو چه خو داری
تا از چه برآشوبی تا از چه بیازاری.
منوچهری.
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش باوفا و کفش باسخاست.
ناصرخسرو.
گیتیت یکی بنده ٔ بدخوست مخوانش
زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش.
ناصرخسرو.
با درد فراق تو میزنم الحق
درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم.
خاقانی.
- استیزه خو، ستیزه گر. پرخاشگر. تندخو. تندخلق:
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه خو.
مولوی.
- بدخو، بدخلق. سختگیر. عصبانی. کج خلق:
فریاد بلا اله الاهو
زین بی معنی زمانه ٔ بدخو.
ناصرخسرو.
و همیشه بدخو در رنج بزرگ باشدو مردمان از وی به رنج. (تاریخ بیهقی).
ز بهر درم تند و بدخو مباش.
نظامی.
بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست.
سعدی.
گفتم همه نیکویی است لیکن
این است که بیوفا و بدخوست.
سعدی.
- بدخوئی، کج خلقی. بدخلقی. تندخویی:
ترا عشق سودابه و بدخویی
ز سر برگرفت افسر خسروی.
فردوسی.
کز سر کین وری و بدخویی
در حق من دعای بد گویی.
نظامی.
دختر بدخویی و ستیزه روئی آغاز نهاد. (گلستان سعدی).
- پاک خو، خوش خُلق.
- پاکیزه خو، خوش خلق. پاک خو:
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود.
سعدی.
- تندخو، عصبانی. کج خلق. خشمگیر.
فلک تندخوی است با هر کسی
توبا او مکن تندخویی بسی.
فردوسی.
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندخویی خداوند مال.
سعدی.
- جم خو؛ آنکه خویش به خوی پادشاهان ماند. بمانند جم در خوی:
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم.
خاقانی.
- خوش خو، خوش خلق. نیک خلق.
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان.
سعدی.
- زشت خو، زشت خلق. بدخلق:
یکی را زشتخویی داد دشنام.
سعدی (گلستان).
- زیباخو، خوش خلق. خوش خو:
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست
علی الخصوص که از دست یار زیباروست.
سعدی.
- فرخنده خو، خوش خلق. خوشخو.
- نرم خو، خوشخو. خوش خلق.
- نرم خویی، خوش خلقی. خوش رفتاری.
چه سازیم تا نرم خویی کنند.
نظامی.
- نیک خو، خوش خلق. خوش رفتار. نرم خو:
باخردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی دروست.
سعدی.
وگر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی برنیاید که گردند دوست.
سعدی (بوستان).
- واژگونه خو، بدخلق. زشت خو.

خو. [خ َوو] (اِخ) تل ریگی است در نجد. (معجم البلدان یاقوت).

خو. [خ ُوو] (ع اِ) انگبین. شهد. عسل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خو. [خ َ / خُو] (اِ) چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خَرَه که از بهر نگارگر و گلیگر بزنند تا بر آن ایستد. داربست. خرپشته. (یادداشت بخط مؤلف):
بینی آن نقاش و آن رخسار او
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی.
|| کفل اسب. ساغری اسب. (از برهان قاطع):
یکی اسب آسوده ٔ تیزرو
چمنده دگر بور آگنده خو.
فردوسی (از آنندراج).
|| کف دست. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
ما راست جهات سته یک گام
ما راست بحار سبعه یک خو.
فلکی شروانی (از آنندراج).
|| کف پای حیوانات وحشی. (ناظم الاطباء). || قالب طاق که از چوب سازند. نمودار طاق و بر دو ستون استوار کنند و بر آن عمارت طاق کنند. (یادداشت بخط مؤلف) (از ناظم الاطباء) (از برهان):
ز بهر چار طاق رفعت اوست
که گردون بسته از هفت آسمان خو.
حکیم نزاری قهستانی (از آنندراج)
|| آواز و بانگ گاو. (یادداشت بخط مؤلف). || مخفف خواب. (لغت محلی شوشتر). خواب دربعضی لهجه های فارسی. (یادداشت بخط مؤلف):
چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دودو.
سنائی.
دانی ز چه رو نزیده افتو
یارم نه درایستاده از خو.
؟
|| خواب قالین و مخمل. || پهلو. (لغت محلی شوشتر). || خاموش کردن چراغ و آتش را گویند. (از لغت محلی شوشتر). || رؤیا. خواب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خو دیدن، خواب دیدن. رؤیا دیدن:
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا به گفتگوی ایشان منگر
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر.
فرخی.
|| نگاهداری آتش در خاکستر. || بیخبری. غفلت. (لغت محلی شوشتر). || یک مشت از هر چیز مانند یک مشت آب و یک مشت کاه. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع). || یک قدر از هر چیزی. (ناظم الاطباء). || گیاه خودروی که در میان غله زارها و باغها روید تا آن را نکنند غله و زراعت قوت بهم نرساند و چنانچه باید نشو و نما نکند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری):
بگیتی صد آتشکده نو کنند
جهان از ستمکاره بی خو کنند.
فردوسی.
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیزیاد.
فردوسی.
بکوشم که آباد گردد ز نو
نمانم که ماند پر از خار و خو.
فردوسی.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم ازخار و خو.
اسدی.
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی خو باد.
سنائی.
پالیز گشت بی خو بلبل چنانکه خواست
زآن دم که بردمید ریاحین و شنبلید.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
|| مطلق روئیدنی از درخت و گیاه و سبزه. (یادداشت بخط مؤلف). || هر گیاه که خودرا بدرخت پیچد. || عشقه. لبلاب. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع):
بسان خو که برپیچد بگلبن
بپیچم من بدان سیمین صنوبر.
|| برش شاخ درخت. درو علفهای باغ. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- خو کردن درخت، بریدن شاخ درخت. (یادداشت بخط مؤلف):
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش.
مولوی.
دردداروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند.
مولوی.

خو. [خ َوو] (ع اِ) گرسنگی. || وادی فراخ. || نهر عریض. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).


وحشی

وحشی. [وَ شی ی] (ع ص) واحد وحش. یک جانور دشتی. (منتهی الارب) (السامی) (ناظم الاطباء). جانور صحرایی رمنده از مردم. (غیاث اللغات) (آنندراج):
ببخش ای پسر کآدمیزاده صید
به احسان توان کرد و وحشی به قید.
سعدی.
|| غیرمأنوس از انسان و حیوان. (ناظم الاطباء). || مقابل متمدن. بری. بیابانی: اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). || مقابل انسی و مقابل اهلی:
نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی
نه راکب دیدم آنجا و نه راجل.
منوچهری.
وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او
پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا.
خاقانی.
کو سر تیغ کآرزوی من است
کانس وحشی به سبزه و ثمر است.
خاقانی.
تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است
و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان.
خاقانی.
- وحشی السیر، کوکبی که در برجی درآید و بیرون شود و به هیچ کوکبی متصل نگردد. (از التفهیم لاوائل صناعه التنجیم ص 491). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- وحشی سرشت، کسی که دارای سرشت و طبیعتی وحشی و مانند حیوانات وحشی است. تندمزاج و آنکه خوی وی بیابانی باشد. (ناظم الاطباء):
که از بیم قفچاق وحشی سرشت
در این مرز تخمی نیاریم کشت.
نظامی.
- وحشی شکار، صیاد.
- وحشی صفات، کسی که دارای صفات حیوانات وحشی است:
ز انسان گریزم کدام انسی ای مه
که وحشی صفاتی بهیمی طباعی.
خاقانی.
- وحشی طبیعت، وحشی مزاج. (ناظم الاطباء).
- وحشی مزاج، وحشی طبیعت. بیابانی و گریزان از مردم و غیر مأنوس. (ناظم الاطباء).
- وحشی نژاد، که از نژاد و نسب وحشی است:
به چندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خود را به باد.
نظامی.
- وحشی نگاه، تیزنگاه سخت روی. (ناظم الاطباء).
- وحشی نهاد، وحشی سرشت. آنکه خوی مردمان بیابانی دارد. (ناظم الاطباء):
ز ویرانه جائیست وحشی نهاد
به صورت چو مردم نه مردم نژاد.
نظامی.
- وحشی وضع،که وضع و حالتی وحشی دارد. سرکش و بیابانی و گریزان از مردم و غیرمأنوس. (ناظم الاطباء):
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین.
حافظ.
|| جانب راست از هر چیزی یا جانب چپ. (منتهی الارب). || جانب چپ. (غیاث اللغات). || جانب راست از هر چیزی. (ناظم الاطباء). || جانب بیرونی از بعض اندام. مثلاً پشت دست را جانب وحشی گویند و کف دست را جانب انسی نامند. (آنندراج) (غیاث اللغات). آن جانب از تن یا اعضای آن یا چیز دیگر که روی به برون سوی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنار وحشی، آن کنار از چیزی که از انسان دور باشد، برخلاف کنار انسی. (ناظم الاطباء). || پشت کمان. (منتهی الارب). || پس مردم. (بحر الجواهر). || هرآنچه به حیوانات وحشی که در بیابانهای بی آب و علف زندگی کنند نسبت داده شده باشد. || (اصطلاح معانی و بیان) وحشی بطور استعاره در مورد الفاظی که معانی آن روشن نبوده و مأنوسهالاستعمال نیز نباشد خواه از نظر اعراب خلص باشد که آن مخل به فصاحت خواهد بود و خواه از نظر امثال ما پارسی زبانان که مخل به فصاحت نیست استعمال کرده اند پس وحشی بدین معنی مرادف است بالفظ غریب و وحشی مخل به فصاحت اگر بر گوش گران و برذوق ناپسند آید آن را وحشی غلیظ و متوعر نیز نامند و عذب در مقابل آن باشد. از کتاب مطول و چلبی چنین استفاده میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

وحشی. [وَ] (اِخ) ابن حرب. یکی از صحابیان است که در جاهلیت حمزه سیدالشهداء عموی پیغمبر را کشت و در اسلام مسیلمه ٔ کذاب را. (منتهی الارب). رجوع به حمزه در همین لغت نامه و رجوع به تاریخ کامل ابن اثیر و منتهی الاَّمال شود.

فارسی به عربی

وحشی

بربری، بریه، شرس، قوطی، مجموع اجمالی، وحشی

فرهنگ فارسی آزاد

وحشی

وَحشِی، (وفات 991 هق) کمال الدین وحشی بافقی از شعرای نامدار ایران در عهد شاه طهماسب صفوی است، دیوان اشعارش شامل ترکیب بندهای پر ذوق و سوز و مثنوی های مشهور مانند فرهاد و شیرین، خلد برین، ناظر و منظور، و قصائد و غزلیّات و قطعات نغز و زیباست،

وَحِشیّ، هرواحد وحش (هر حیوان وحشی)، هر چه از انسان بترسد و دوری کند، ایضاً: منسوب به وحش، دور از تمدن، بی بهره از آداب مدنی، بی رحم و ظالم، بیابانی، سمت راست هر چیز، قسمت برجسته و پشت و خارجی هر قوس و شیء خمیده،

معادل ابجد

وحشی خو

930

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری